اشک جاری بر رخش شرح غمی پنهان دهد
گوشه غـربت به ياد كربلا افتـــــــاده است
باغ شد مرداب و گلها نيزه و شمشير شد
قاصد كرب و بلايی از نــــوا افتـــــاده است
سر،سر پيمان گذارش روی دار افتاده است
دل سر و كارش به خلقی بی وفا افتاده است
آه گلچينـان كه از هـر بـام با سنگش زنند
اين گل طوباست از شاخه جدا افتاده است
دست مهمان بستن و با كام عطشان كشتنش
از كجا در كوفه اين رسم خطا افتاده است
نامههای دعوت كوفه بجز نيـــــرنگ نيست
بد مرامی،بد دلی در كوفه جا افتاده است
كار دلهاشان به نيرنگ و نفاِق افتاده است
كار لبـهاشان به لعـن و ناسـزا افتاده است
چشمهاشان خــائن و آئينــه ناپاكـی است
وای از چشمی كه از شرم و حيا افتاده است
بگذر از كوفه نبينی تا به روی غنچهها
رد پا از پنجـه نا آشـنا افتــــــاده است
سيدمحمدميرهاشمی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 648
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0